پیوند عشق ماپیوند عشق ما، تا این لحظه: 9 سال و 19 روز سن داره
مامان نسیممامان نسیم، تا این لحظه: 34 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره
بابا امیربابا امیر، تا این لحظه: 35 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره
ایلیا طلای ماایلیا طلای ما، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره

پسر طلای مامان و بابا

از فردا پسری مهدکودکی میشه ...

استرس دارم خیلی زیاد وسایلای پسری رو آماده میکنم و میزارم تو کیفم قراره فردا پسری بره مهد غذاشو صبحانشو نیم چاشتشو همه رو آماده کردم ... امیدوارم که بپذیره ... حس میکنم که ایلیا زود با مهد خوبگیره و عادت کنه اخه وقتی مهمونی خونمون میاد که بچه دارن حسابی ذوق میکنه پسری ...
31 تير 1396

تب شدید ...

جمعه شب وروجکم رو بردم حموم که شنبه میره خونه مامان فهیمه تمیز و مرتب باشه ساعت نزدیک ده شب بود که پسری اومد شیر بخوره دیدم داغه و هر چی بیشتر میگذشت داغی پسری بیشتر میشد و بعله پسری تب کرده بود حسابی نگران شدیم که نکنه جایی از پسرم عفونت داتشه باشه تا صبح توی تب وروجک مامان سوخت و ماهم با استامینوفن و پاشویه هر کار میکردیم قطع نمیشد پایین میومد ولی باز میرفت بالا پسری دیگه بزرگ شده و نمیزاشت درست دستمال نمدار روی پیشونی و دلش بزاریم ما هم به هر سختی که بود پاهاشو توی اب میکردیم که شاید تب جیگرم پایین بیاد شنبه صبحش سرکار نرفتم و نوبت دکتر گرفتم که بریم دکتر هنوز تب ایلیا بالا بود و داغه داغ و بیحال بود بدون هیچ عل...
26 تير 1396

وروجک 13 ماهه مامان ...

ایلیای مامان به معنی کامل یه وروجک شده ... توی این 13 ماه حسابی از بودنت لذت بردیم خیلی زبر و زرنگ شدی مامانی اصلا حاضر نیستی یه جا بشینی میخوای همه چیز و همه جاهارو افتتاح کنی ... عاشق رقصیدن و سی دی آموزش زبانتی خودت میری سمت دی وی دی و بهمون اشاره میکنی که برام آهنگ بزارین و تا اینکه آهنگ پلی میشه تو تندی دوست داری بلند شی و برقصی فقط دوست داری دور خونه راه بری و یه سیم یا متر یا کمربند و یا هر چیز دیگه ای که اینجوری باشه رو بگیری دستت و راه بری مامانی حس میکنم یه خورده این روزا داری لوس میشی شاید بخاطر اینکه یکی ید ونه ای نمیدونم واقعا ولی دلم نمیخواد یه پسر لوس بشی شاید این اخلاقت اقتضای سنته ایشالا که ا...
10 تير 1396

ایلیای من راه رفتنش بیشتر شده

پسری مامان داره تو راه رفتن خیلی پیشرفت میکنه دیشب که خونه مامان بابایی بودیم عمو وحید و بچه هاش هم بودن  خونه شلوغ بود و ایلیا حسابی خوشحال شده بود و از اینور به اونور میرفت  پسری اصلا نمینشت یا از پله ها میخواست چهار دست و پا بالا بره و یا اینکه  اینور و اونور بگرده و راه بره دیگه به جز بالا رفتن پله ها اصلا چهار دست و پا نمیرفت و همش راه میرفت و دور میچرخید و  روی قفس پرنده ها میزد و ذوق میزد و میخندید فدای این خندیدن و شور و هیجانت پسر طلای من
5 تير 1396
1